۱۳۹۸ تیر ۲۸, جمعه

کیستی انسان



تقلیل هویت انسان به تبار، تقلیل انسان به یک حقارت، خود کرده است 
.
دکتور رنگین دادفر سپنتا

جوامع کنونی تنها از منظر سیاسی نمادهایی از کثرت‌گرایی نیستند، بلکه با در نظر داشت عناصری که به شهروندان آنها هویت می‌بخشند جوامعی‌اند که شهروندان آن دارای هویتی چند لایه‌یی (کثیر الهویت) می‌باشند. گمان برخی از اعضای جوامع معاصر بر آن است که هویت یک دست و یک لایه تباری-ژنتیکی آنها، مهم‌ترین عامل هویت‌بخشی به اعضای کتله‌های “خودی” است. حتا اگر از داده‌های انکارناپذیر جوامع مدرن و دنیای پیچیده‌یی که به انسانها هویت‌های متکثر می‌بخشند بگذریم، تقلیل هویت انسان به تبار، یک جعل پایدار تاریخی و کژاندیشی است؛ هویت تباری برخاسته از هویت فرضی پدر است، از این‌رو، نفی جایگاه مادر در جامعه، انکار اختلاط‌های بیولوژیکی، ازدواج‌ها، مهاجرت‌ها، اشغال و استیلاهای بی‌شمار تاریخی است.
تبارگرایان افغانستان، از یاد می‌برند که در این سرزمین، یونانی‌ها آمدند، ترکان یفتلی آمدند، عرب‌ها آمدند و کنیزان بی‌شمار و سوگلی‌های افزون از اندازه را به غنیمت گرفتند، کاخ ها‌را، باغستان‌ها را و جلگه‌های سرسبز را صاحب شدند؛ ترکان غزنوی آمدند، ترکان خوارزمی سلطه یافتند، مغول‌ها آمدند، ترکان سلجوقی آمدند، ترکان تیموری آمدند، ازبکان شیبانی آمدند، ترکان صفوی آمدند، ترکان قاجاری آمدند، ترکان گرگانی و بسیاری دیگر آمدند و فرزندان پسر و دخترشان ماندگار این دیار شدند و پشتون‌های لودین و سوری و ترکان غزنوی و پشتون‌های هوتکی، ابدالی و بارکزایی و بسیاری دیگر به پارس و هند لشکر کشیدند و با زیبا رویان بی شماری برگشتند و یا اینکه ماندگار دیاران دیگر شدند و فرزندان اینها قرن‌ها در پی این همه اختلاط‌های اجباری و یا دلخواه، دم از نژاد و قوم می‌زنند و حتا تا آن‌جا در آغوش گروه‌های تباری فرو می‌روند که برخی از آن‌ها سردمدار معرکه‌های قومی و تباری جاری در کشور ما شده‌اند. تبار در جوامع سنتی یک پدیده‌ی همواره در حال «شدن» است. این واقعیت نیز نشان دیگری است که تبار یک واقعیت ثابت نژادی دارای منشأ واحد نیست بلکه در فرایندهای اجتماعی برخی‌ها تلقی‌های (گمانه‌های) تباری پیدا می‌کنند و این تلقی در مواردی در همان سطح نام‌گذاری‌ها و آفرینش همبستگی‌های پیش‌مدرن و استحکام پیوند درونی گروه‌خودی (Our Group) می‌ماند و در برخی‌ها به برنامه‌ی ایدیولوژیک و لشکرکشی‌های تباری ارتقأ می‌یابد. ویژگی دومی در دورانی که گسست‌های سنتی شتاب می‌یابند و به سخن پارسون «جمعیت» های پیش‌مدرن به سوی «جامعه»ها و تبلور ملتها سیر میکنند بسیار بارز میشود.
اعتراف به هویت متکثر یک رویکرد اخلاقی و یا صرفاً کشف و اعتراف به یک دست‌آورد تمدنی نیست، بلکه پذیرفتن چند لایه‌بودن هویت و در این‌میان پذیرش تالی‌بودن هویت ایدیولوژیک قومی است. بگذریم از اینکه هویت تباری و یا باور به فرهنگ‌های ناب مذهبی یکی از گمان‌های مولود ذهن تبارگرا است و بر این بنیاد به وی هویت می‌بخشد. حتا به سخن «چارلز تایلر» مؤمن‌ترین انسان‌ها نیز در دنیای کنونی دارای هویت ناب مبتنی بر اعتقاد راسخ نیستند چرا که اعتقادات چنین افرادی با اعتقادات افراد دیگر که با باور های وی بسیار تفاوت دارند، همزیستی می‌کنند.[1] به دلیل اهداف این مقاله نمی‌خواهم بار دیگر وارد این بحث شوم که گفتمان نژاد یک گفتمان ایدیولوژیک است که نژادپرست آن‌را برای تحکیم حاکمیت و جلوگیری از توزیع عادلانه‌ی کالاهای عامه و یا تعدیل مناسبات قدرت می‌آفریند.
تنوع هویتی انسانها در همه حوزه‌های اجتماعی محصول گریزناپذیر فرایندهای سیاسی و اجتماعی است که جهان مدرن به انسان ارزانی داشته است و طبیعی است که انسان‌های بسیط‌گرا و محافظه‌کار در برابر این واقعیت نو به آغوش گذشته‌هایی پناه ببرند که «قوم»های شان در ژرفای یک دره‌ی بسته محصور مانده بودند و برای گفتگوهای روزانه‌ی شان به بیشتر از دو صد کلمه نیاز نداشتند. جهان دل‌انگیز شامان‌ها، افسون‌گران، دعاخوانان و بابای قبیله و شاید انسان‌های چنین مدارهای بسته‌یی برای مدتی، تا زمانی که قبیله‌ی دیگری بر سر اینان می‌ریخت و یا اینان بر سر قبیله‌یی دیگری، می‌توانستند نشان دهند که نیای بیولوژیکی آنها چه کسی است. اما در این دنیای بیکران متنوع، چسبیدن به چنین توهمی به جز گریز به گذشته محصور و محدودی که دیگر وجود خارجی ندارد، نمی‌تواند معنی و مفهوم داشته باشد.
شهروندان کشورهای جهان معاصر، در عین زمانی که مسلمان، مسیحی، هندو و به گمان خودشان متعلق به یک قوم‌اند مانند پشتون، تاجیک، ازبک، هزاره و غیره، متعلق به گرو ه‌های سیاسی و اجتماعی دیگری‌اند که به هویت آنها معنی و مفهوم می‌بخشد. آدم‌ها، جوان‌اند، پیراند، بازیگر تیاتراند، فوتبالیست‌اند، ثروتمند اند، فقیر و گرسنه‌اند، دموکرات‌اند و یا نیستند، فاشیست‌اند، سوسیالیست‌اند، ناسیونالیست‌اند، اسلامیست‌اند، طالب‌اند، مسلمان‌اند، جانب‌دار اخوان المسلمین‌اند، فمینیست‌اند، سکولاراند، جانب‌دار حقوق بشراند و یا اینکه حقوق بشر را کفرآمیز می‌دانند و یا چیزهای دیگر. همه‌ی این عناصر به انسان‌ها هویت می‌بخشند و بر کیستی آنها تأثیر می‌گذارند.
تبارگرای محصور در دایره‌ی توهمات ایدیولوژیک نژادی و یا فرهنگی، هویت انسان‌ها را به هویت موهوم تباری آنها تقلیل می‌دهد. سطحی‌گری و تقلیل‌گرایی چنین آدم‌هایی بخشی از یک برنامه‌ی ایدیولوژیک است. آدمی که مبتلا به چنین بیماری‌یی باشد، نمی‌تواند با هزاران سوگند برچسب نژادگرایی را از خود بزداید. ما همه به درجات گوناگون به چنین بیماری‌یی گرفتاریم؛ اشکال کار در این است که نمی‌توانیم واقعیت آن را با یک نگرش خودانتقادی بپذیریم. پروفیسور نورا راتزل و پروفیسور انیتا کالپاکا[2]، در پژوهش خود در باره‌ی دشواری‌های نژادگرانبودن، در اوایل سال‌های نود با توجه به واقعیت‌های اواخر قرن بیستم، بخصوص تئوری‌های بالیبار، والرشتاین و هال نشان دادند که در جهان معاصر بیشتر انسان‌ها، به درجات گوناگون، از گفتمان نژاد متأثر می‌باشند. این بدین معنا نیست که بیشتر انسان‌ها نژادپرست می‌باشند. میان متأثربودن از گفتمان نژاد تا نژادگرایی مانیفیست‌شده فاصله‌ی زیادی است. همان‌گونه که میان دیکتاتوری و فاشیسم تفاوت‌های فراوان وجود دارد. اما برجسته‌ترین مشخصه‌ی نژاد پرستی مدرن انکار و انصراف صاحبان آن از نژاد است. به سخن دیگر نژادپرستی عاری از نژاد.
در افغانستان بسیج توده‌ها بر پایه‌ی هویت‌های تباری سخن روز است. چرا که به کمک آن می‌توان توده‌ها را بسیج کرد و خاک آن «دیگران»ی را که نژادگرا را دشمن می‌پندارد، به توبره کشید. از همین‌رو هم است که سخن از هویت شهروندی به مثابه‌ی کلان هویت انسان به مثابه‌ی فرد، در چنین گفتمان‌هایی بیهوده می‌نماید. در تلاش ایدیولوژیک تبارگرا، انسان‌ها از افراد دارای هویت مستقل به تبارها تقلیل می‌یابند. کیستی آنها در یک حجره‌ی تنگ و نمناک محصور می‌شود. بدینگونه از این منظر، «اعضا» (وابستگان) یک تبار بگونه‌ی خودکار و به مثابه‌ی یک واقعیت فلسفی، به عنوان افرادی دارای منافع و آرمان‌های مشترک تلقی می‌شوند. از چشم‌انداز اتنو ناسیونالیسم (ناسیونالیسم تباری)، بگونه‌ی مثال، یک تاجیک دموکرات و سکولار با یک پشتون دموکرات و سکولار دارای هویت سیاسی و اجتماعی هم‌سویه و همانند نیست، بلکه چنین انسان‌هایی به دلیل اینکه از پدری تاجیک و یا پشتون زاده شده‌اند، بگونه‌ی خود کار با تاجیک‌ها و پشتون‌های هم‌تبار خود هم‌هویت‌اند. از این‌رو سوسیال دموکرات و یا دموکرات تاجیک و پشتون محکوم‌اند که با قاچاقچیان و زور گویان «خودی» هم‌هویت باشند. ملا عمر از این چشم‌انداز می‌شود تناسخ تبار پشتون. نتیجه‌ی گریز ناپذیر چنین منطقی این می‌شود که روشنفکران «اقوام» پیش از آنکه روشنفکر باشند، روشنگری کنند و با جهالت تاریخی برزمند، عضو قوم‌اند. هویت روشنفکری به آن‌ها، هویتی بالاتر از بیولوژی‌پنداری نمی‌دهد. چون پدر این آدم‌ها و پدرکلان این آدم‌ها و نیای اصلی آنها، گویا متعلق به فلان قوم است، پس این‌ها با اعضای قوم خود هم‌هویت‌اند. و یا اینکه روشنفکران ترقی‌خواه سرزمین‌های اسلامی به دلیل مسلمان‌بودن، بیشتر با اسامه بن لادن و ملا عمر هم‌هویت‌اند تا با نلسون ماندلا، گونتر گراس، یورگن هابرماس و یا آن زنان و مردان اسرائیلی که با قبول هزاران خطر برای حقوق فلسطینی‌ها مبارزه می‌کنند.

ما از یاد برده‌ایم که به سخن پروفیسور ولفگانگ هوبر[3]، چگونه کیستی و هویت انسان‌ها را تنها به تعلقات دینی و یا تباری آنها تقلیل می‌دهیم در حالیکه چنین تقلیل‌گرایی، افزون بر آنکه از چشم‌انداز رویکردهای علمی پر از دشواری و کژی‌های معرفتی است، به تقابل‌های موجود در کشور و جهان ما دامن می‌زند، بی‌آنکه برای آنها راه‌حلی ارائه کند.
شاید آنانیکه به هویت‌های متکثر باور دارند، به اقلیتی که کسی زبان آن‌ها را نمی‌داند، تعلق داشته باشند ولی این در حقانیت آنها نمی‌تواند تغییری ایجاد کند مگر در خاورزمین ما، این بار نخست است که حقیقت را یک اقلیت کوچک بر زبان می‌آورند و به دلیل بر زبان‌آوردن آن بر سر دار می‌روند. تقلیل هویت انسان به هویت تباری او، جدا از رویکرد و پی‌آمد گریزناپذیر خشونت‌بار آن و یا حتا عمده‌ساختن عنصر تباری در تعیین هویت، یک دام ایدیولوژیک است. تهی‌ساختن انسان شهروند از هویت شهروندی و از انسانیت اوست. انسان محصول مجموعه‌یی از داده‌ها و واقعیت‌های اجتماعی و مؤلفه‌های علمی و روانی فردی و جمعی است. انسان انسامبلی از ویژگی‌های بسیار پیچیده است که در گذارها و فرایندهای گوناگون همواره در تغییر و دگر گونی‌اند و بالطبع خود انسان نیز همواره در حال دگرگونی است. هر انسان نخست فرد است و انسان گریخته از بند افسون، موجودی پی‌برده به فردیت خود است. از این‌رو اگر پذیرفتن مؤلفه‌ها و حتا هویت‌های کثیر برای انسان‌ها در جهان کنونی و در کشور ما یک واقعیت است دفاع از هویت ملی به مثابه‌ی رابطه‌ی حقوقی شهروندان با دولت آنها تنها پاسخ دموکراتیک به گرایش‌های نژادپرستانه است. هویت بر بنیاد هویت تباری، موجب می‌شود تا مجموعه‌یی از انسان‌ها به مثابه‌ی یک کتله واحد، همگون و یک‌دست تلقی شوند، در حالیکه فرد خردگرا خود دارای شخصیت و فردیت است و برخاسته از این واقعیت صاحب حقوق و وجایبی است که هیچ ربطی به جمع او ندارد.
از منظر سیاسی، با در نظر داشت مشخصه‌های دولت‌های معاصر، واژه‌ی شهروند برای تعیین جایگاه و رابطه‌ی فرد در آغوش تبار نیست، بلکه تعیین رابطه‌ی فرد خردمند با دولت ملی اوست. به سخن دیگر تبین جایگاه انسان شهروند است به مثابه‌ی انسانی که صاحب حق حاکمیت است. اما انسان تبارگرا داوطلبانه از هویت فردی خود انصراف می‌دهد و یا اینکه به دلیل نابخردی هویت فردی‌اش را در ماقبل تاریخ فراموش می‌کند، مانند چیزی که در نمک‌زار افتاده باشد. ملت شهروند مجموعه‌ی افراد است که در یک پیکره‌ی واحد سیاسی به دلایل اجتماعی و سیاسی از طریق پیوندهای حقوقی با یکدیگر، دولت خودشان را به وجود می‌آورند و به همین دلیل هم با رعایای سلطان و حکمدار تفاوت‌های بنیادین دارند. در حالیکه رعیت هیچ حقی برگردن حکمدار نداشته و حکمدار امیر و پادشاه و خلیفه بود، شهروندان صاحبان قدرت‌اند و دولت شهروندان در برابر آنها دارای مکلفیت‌هایی است که در قوانین تدوین می‌یابند. به سخن حقوق‌دانان، تعلق به دولت دموکراتیک، عبارت است از «یک رابطه‌ی حقوقی و پاسداری» میان یک فرد حقیقی و یک دولت که حقوق و وجایب معین شهروندی مانند حق انتخاب و یا وجیبه‍‌ی پرداخت مالیات از آن ناشی می‌شوند. دولت‌ها بر بنیاد سنت‌های دموکراتیک خود و درجه‌ی پیشرفت دموکراسی در آنها این رابطه‌ی حقوقی را در اصل به شیوه‌های گوناگون سامان می‌دهند. از منظر یورگن هابر ماس، مشارکت فعال فرد شهروند در فرایندهای دموکراتیک، ناشی از حق حاکمیت مردم به مثابه‌ی ارگان دموکراتیک قانون‌گذار است.[4] آنچه که انسان را وارد دوران سیاست دموکراتیک می‌کند و به وی اجازه می‌دهد تا به مثابه‌ی شهروند معنا و مفهوم و هویت یابد، در واقع اعتراف به ارزش‌های یک ملت سیاسی است و باور به ارزش‌های دولت-ملت است. تبلور دولت-ملت بر خاسته از اراده‌ی جمعی شهروندان به مفهومی که ژان ژاک روسو مطرح می‌کند:
دولت-ملت مولود اراده‌ی جمعی است، (Volont`e generale)، اراده‌ی جمعی انسان‌هایی که وارد سیاست می‌شوند و به مثابه‌ی عاملان سیاست و نه موضوع آن، نه غیر فعال و سرسپرده عمل می‌کنند. در ملت شهروندان رهبران و افسون‌گران، شمان‌ها و اربابان به جای آنها تصمیم نمی‌گیرند.
واقعیت موضوع شهروندی واقعیت دولت دموکراسی است، پلکانی برای رسیدن انسان منور و خردگرا به یک کیهان دموکراتیک است. شهروند دولت‌بودن مادر مادران حقوق عامه است؛ گواهینامه‌ی انسان برای ورود به دوران سیاست است. در حالیکه پذیرفتن فراگیر بودن هویت تباری و یا هویت برخاسته از باور های خاص در درون یک دولت دموکراتیک، نسبت به هویت شهروندی، فرار به گذشته است؛ پناه‌بردن به منظومه‌ی پیش سیاست است. واقعیت شهروند دولت-ملت، دیالکتیک تیوری و عمل اجتماعی است و جهان شمول تر و فراگیر تر از همه منابع مشروعیت دولت دموکراتیک است. تحقق حقوق شهروندی در دولت، روند خودکار نیست، محصول کارزار های اجتماعی میان دو برداشت در یک فرایند تاریخی است. برداشت نخستین، چسباندن حقوق دموکراتیک شهروند به بیولوژی و منشأ نژادی و فرهنگی (دینی) آن است. در حالیکه در برداشت دومی پذیرش خود مختاری و درایت ممکن شهروندان برای به دست گرفتن حق شان است. حقی که با ورود انسان به سیاست آغاز می‌شود و بدینگونه فرد شهروند دارای حقوق فردی و جمعی می‌شود. حتا برخی از این حقوق جدا از ورود انسان به مراودات دولت ملی، معنی و مفهوم جاویدانی دارند. انسان به مثابه‌ی انسان، دارای حقوق انصراف‌ناپذیر است، حقوقی که برای انسان جهان شمول‌اند (حقوق بشر)، جدا از پیمان‌های اجتماعی ملی او. آیا نقطه‌ی آغاز دموکراسی خواهی، تقاضای تحقق حقوق قبایل و عشایر است و یا اینکه حقوق شهروندان و افراد. در جمعیت‌هایی که انسان از دایره‌ی هویت‌های جمعی تباری برون نشده است و افراد به فردیت خود نرسیده‌اند، کسی و یا کسانی هستند که برای دیگران می‌اندیشند و به جای آنها تصمیم می‌گیرند و دیگران نیز توانایی تفکر و تصمیم را ندارند و یا اینکه به آنها اجازه داده نمی‌شود تا بیندیشند و تصمیم بگیرند. بیهوده نیست وقتی در مناطقی از کشور ما، مردان عضو قبایل و عشایر در روزهای انتخابات با کارت‌های رأی‌دهی بدون عکس زنان می‌آیند و تقاضای ورقه‌های رأی را برای زنان شان که در واقعیت جزیی از مالکیت خود تلقی می‌کنند، دارند. کسی که به هم‌خوانی و هم‌هویتی خودکار میان اعضای یک تبار باور دارد، عملاً دموکراسی را قبیله‌یی و یا نژادی می‌سازد. کسی که باور داشته باشد میان منافع او و جنایتکاران هم تبار او همخوانی وجود دارد یا جنایتکار است و یا مبتلا به ایدیولوژی تبارگرایی و هم‌دست جنایتکاران. کسی که به حاکمیت اقوام و یا قوم اکثریت باور دارد، نمی‌تواند در پی چیز دیگری به جز استقرار دیکتاتوری تباری شده باشد. بر خلاف چنین تصوری باور به اصل شهروندی در واقعیت پذیرفتن حاکمیت ملت است و ملت فراتر از مجموعه‌ی شهروندان یک دولت نیست که با آن در یک رابطه‌ی حقوقی و سیاسی قرار دارند. اگر حاکمیت تبار ها و یا ملیت‌ها به مفهوم بلشویکی-استالینی در نظر باشد، در آن صورت موضوع اصل تعیین سرنوشت آنها مطرح می‌باشد. مانند کشورهای افریقا و تمام مستعمرات پیشین، در حالیکه هدف اصلی تمام تقلاهای سیاسی در افغانستان، استقرار دموکراسی در یک کشور امن است، حال چه این کشور پسا استعمار باشد و یا نباشد. استقرار دموکراسی در پیوند میان شهروندان، دولت و جامعه‌، معنی حقوقی و سیاسی می‌یابد، نه در پیوند میان قبایل، اقوام و دولت قبیله‌ها و یا کنفدراسیون قبایل. حال اگر واقعیت تلخ افغانستان بر بنیاد گفتمان‌های تباری در این کشور، تمرکز یافته باشد بر موضوع حل رابطه تبارها، حل دموکراتیک آن در چارچوب مناسبات دموکراسی شهروندی و به سخنی در یک چارچوب بزرگ‌تر باید مورد نظر باشد و در چنین چارچوبی است که با توسل به فراهم‌آوری پیش‌شرط‌های مشارکت برابر و عادلانه‌ی افراد، دموکراسی معنادار می‌شود. اگر با توسل به گفتمان تباری یک واقعیت تبارگرا و نژاد گرا هم آفریده شود در ذات خود در متن اجتماعی افغانستان غیر دموکراتیک است. از منظر یک قربانی در نظام دموکراسی مهم ستم‌ندیدن است نه این که در رگ‌های ستمگر «خون خودی» و یا «خون بیگانه» جاری است. از همین دیدگاه هم است که دولت دموکراسی قوم و باور خاص ندارد، شهروندان آن می‌توانند، گمان کنند و یا باور کنند که صاحب تبارهای گوناگون‌اند و یا اینکه پیرو یک دین می‌باشند. حتا واقعیت گفتمان‌های قومی در یک جامعه، نمی‌تواند، واقعیت داعیه‌ی دموکراسی و اینکه دموکراسی و دولت دموکراسی نژاد ندارند را زیر سوال ببرند. دموکراسی چارچوبی است که در آن از طریق تحقق حقوق افراد و شهروندان، حقوق و آزادی های «اقوام» و «عشایر» تضمین می‌شوند. در غیر آن دموکراسی هم به یکی از شگفتی‌های دیگر جهان سومی تقلیل می‌یابد و رجعتی به دوران پیش سیاست پیدا می‌کند.
اگر واقعیت اجتماعی ما چنین باشد، یعنی گفتمان حاکم سیاسی و تقابل تبارها و مصاف‌های نژادی ثابت‌ها و تعیین‌کننده‌های سیاست دموکراسی باشند، پس باید این بربریت غیردموکراتیک را به مصاف فراخواند و آن را متحول ساخت. فقط چنین تحولی می‌تواند موجب جان‌گرفتن یک گفتمان دموکراتیک که نیروی محرکه‌ی آن‌را شهروندان مسؤول تشکیل دهند، گردد و فقط در چنین فرایندی است که دولت دموکراتیک و نهادهای جامعه‌ی مدنی و نظام حقوقی آن پایدار می‌شوند، ژرفا می‌یابند و موجب پایداری دولت دموکراتیک و گریز از تبارگرایی می‌گردند. دولت دموکراسی در واقعیت ناظم رابطه‌ی افراد با افراد، افراد با دولت و جامعه می‌باشد و نه سازمان دهنده‌ی روابط تبار ها و عشایر و بازتاب دهنده‌ی مشارکت مکانیکی آنها در قدرت سیاسی. حتا اگر گروه‌های انسانی در آغوش بزرگ دولت شهروندان، سامانه‌های محلی خود را داشته باشند، در آن چارچوب بزرگ‌تر به حقوق محلی و ملی شان معنی می‌دهند، نه این که چارچوب بزرگ‌تر را نفی کنند. در غیر آن ملت‌ها تا بی‌نهایت، به گسست‌های دوامدار و به درد تقلیل به هویت‌های خردتر مبتلا می‌شوند. آن هم در دوران تک‌دنیا شدن جهان. امریکایی‌های افریقایی‌تبار، در پی تحقق حقوق شهروندی شان در چارچوب دولت- ملت امریکا به مثابه‌ی شهروندان آن می‌باشند. تبار اوباما، تبار اکثریت نیست. اما اوباما نماینده‌ی اکثریت شهروندان ایالات متحده است. فرانسوا اولاند، به دلیل اینکه به اکثریت فرانک‌ها تعلق دارد، رییس جمهوری فرانسه نشده است، بلکه به دلیل اینکه یک شهروند سوسیالیست و لائیک است مردم کشورش او را برگزیدند. همانگونه که پیش از او به سارکوزی شهروند یهودی مجارستانی‌الاصل شان رأی داده بودند. شایان یادآوری است که در آستانه‌ی انقلاب بزرگ فرانسه (1789) کمتر از یک سوم شهروندان آن کشور به زبان فرانسوی حاکمیت داشتند. همانگونه که در این کشور، سیر ارتقای رعایا و اقوام به شهروندان جمهوری ماجرایی پر از افت و خیز بود، در کشور ما نیز طور دیگری نخواهد بود. آنچه که در دسکورس ملت-دولت و فرایند آن مطرح می‌شود، زاده‌ی آرمان‌های تبار گراها نیست. فرایند پیکارهای دموکراسی‌خواهی و جنبش‌های شهروندی علیه حاکمیت صاحبان حقیقت‌های مطلق و نمایندگان و صاحبان جاویدانی قدرت بوده است که در هیئت معابد و کاخ‌ها بر رعایا و انسان‌های از لحاظ خرد «صغیر» فرمان می‌داده‌اند.
دموکراسی و پی‌افکندن جامعه‌ی شهروندی محصول پیکارهای عشایر با عشایر و قبیله‌گرایان با قبیله‌گرایان نیست؛ نظام سیاسی ماحصل مصاف‌ها و خیزش‌های نژادگرا و تبارگرا، آلمان و ایتالیای فاشیستی، نظام آپارتاید در افریقای جنوبی، ایدی امین در یوگندا، میلوزویچ در یوگوسلاویا و مانند آنها بوده است. ماحصل نظام‌های ناشی شده از هویت‌های برخاسته از نژادگرایی فرهنگی در جهان و منطقه‌ی ما نشان می‌دهد که چگونه چنین سامانه‌های سیاسی به بدترین نوع استبداد و نابودی کثرت‌گرایی سیاسی توسل می‌جویند. دموکراسی هنجاری در واقعیت پی‌افکندن سامانه‌ی سیاسی جمعی است که حاکمیت مردم، به سخن یورگن هابر ماس، به مثابه‌ی قانون‌آفرینی توسط خود مردم تحقق می‌یابد و باز همو است که می‌گوید، پیوند درونی چنین جامعه‌یی توسط کنش شهروندان واقعیت می‌یابد، نه بر بنیاد مشترکات تباری و یا فرهنگی. بر خاسته از یک سنت جمهوری ارسطویی (ارستو)، یورگن هابرماس، شهروند را برخاستگاه موجودیت اجتماع می‌بیند.[5] بر همین مبنا، فرزانه‌ی فرانکفورتی تز معروف خود، وفاداری به قانون اساسی (میهن‌دوستی از طریق وفاداری به قانون اساسی) را مطرح می‌کند. از منظر هابر ماس، پذیرش ارزش‌های جهان‌شمول جمهوری، نخستین شرط پیوستن به ملت و مسایلی مانند وفاداری به نظام دولتی و قوانین نافذ دولت تالی می‌باشند. چارچوب دولت ملی، هدف و غایت پیکارهای دموکراسی‌خواهی نیست بلکه دولت ملی چارچوب سیاسی است که در آن نظام دموکراسی شهروندی بر بنیاد پذیرش حقوق جهان شمول بشر و حقوق شهروندان، عدالت اجتماعی و رهایی از الزامات برای یک مقطع تاریخی در یک فرایند تحقق می‌یابند و یا باید تحقق بیابند. بر همین مبنا هم است که مشروعیت انحصار کار برد قهر در چنین نظامی در دست دولت قرار می‌گیرد. چنین چارچوبی که در آن همزیستی شهروندان، حراست قانونی می‌یابد، موجب قوام و گسترش پیوند عاطفی شهروندان میان یکدیگر و تقویت ارزش‌های دولت ملی آن‌ها می‌شود. چنین پیوندی، پیوند میان انسان‌هایی است که به انسانیت شان پی‌برده‌اند و به سخن دیگر پیوند میان انسان‌های راه‌یافته به جمهوریت است. پیوند عاطفی و وفاداری دموکراتیک، زاده‌ی خاک و خون نیست اگر نه، میان بافت‌های ژنتیکی ملا عمر آریایی و مخالفان دموکرات و ترقی خواه، مدافع حقوق بشر و مخالف حقوق بشر، تفاوتی وجود ندارد اما تفاوت اصلی هویتی در باورها، ارزش‌ها و رویکردهای سیاسی آن‌ها است. بدون شک خاطره‌ی تاریخ مشترک و فرایندهایی که در آن جامعه و روابط حاکم بر آن، تبلور می‌یابند و چنین فرایند‌هایی همراه با درد ها و خوشی‌های مشترک به شمول ارزش‌های فرهنگی و ایستگاه‌های تاریخی مشترک و حتا گمان داشتن نیای مشترک، تبلور ملت را سریع‌تر می‌سازند و موجب استحکام درونی آن، به ویژه در مراحل آغازین تشکیل دولت-ملت می‌شوند. اما برای ایجاد ملت شهروندی مهمترین عوامل نیستند و هیچ ملتی در جهان وجود ندارد که از لحاظ فرهنگی و یا قومی یک‌دست و هم‌سویه باشد. برعکس اقوامی هستند که در چندین ملت متفاوت از یکدیگر سازمان‌های سیاسی و اجتماعی خود را دارند. عرب‌ها، ترک‌ها، انگلیس‌ها، ایرلندی‌ها، سلاو‌ها، یهودی‌ها و بسیاری دیگر. بر این بنیاد، ملت پیکره‌ی دارای منبع واحد نژادی و دینی نیست، بلکه مولود اراده‌ی شهروندان صاحب دولت خودی می‌باشد.
کهن‌سال‌ترین قوانین اساسی جهان، قانون اساسی ایالات متحده، با این جملات آغاز می شود: «ما مردم ایالات متحده، به منظور تشکیل اتحادیه‌یی کامل‌تر، استقرار عدالت، تضمین آسایش ملی، تامین دفاع مشترک، ارتقای رفاه عمومی و پاس‌داشت برکات آزادی برای خود و آیندگان‌مان، قانون اساسی حاضر را برای ایالات متحده‌ی آمریکا وضع و مقرر می‌کنیم.» بدون شک پرسش اصلی که مردم چه کسانی‌اند، از دولت شهرهای یونان قدیم تا امروز دست‌خوش دگرگونی‌های شگرفی شده است. در دموکراسی‌های معاصر ما با یک برداشت فراگیر از این مفهوم روبرو می‌باشیم و بدون شک هیچ دموکراسی، نباید به یونان باستان و یا به دوران انتشار اعلامیه‌ی استقلال امریکا رجعت کند.
در ماده‌ی سوم، اعلامیه‌ی حقوق بشر و شهروند فرانسه (1789) که، بازتاب آن در تمام قوانین اساسی جمهوری فرانسه دیده می‌شود، آمده است:
«ریشه‌ی هر حاکمیتی اساساً در ملت است . هیچ هیات و فردی نمی‌تواند اقتداری را که از ملت نشات نگرفته باشد، اعمال کند

با چنین اهدافی شهروندان سپید امریکا و انقلابیون فرانسه بنای نظام‌های سیاسی‌یی را گذاشتند که در یک فرایند بسیار دردناک و گاه خونین، در پی پیکارهای انسان‌های جانب‌دار حقوق شهروندی قوام یافتند؛ سیری که همچنان ادامه دارد. بر این بنیاد انسان‌های افغانستان نیز می‌توانند باور داشته باشند که پشتون، تاجیک، هزاره، ازبک، مسلمان، هندو یا چیز دیگری‌اند اما آن هویت بزرگ که در یک دولت دموکراتیک می‌تواند موجب پیوند استوار میان آنها شود، هویت شهروندی است. شهروندانی که مسلمان، هندو، پشتون، تاجیک و هزاره‌اند، کارگران، مأموران، سرمایه‌داران، زنان، مردان، فوتبال‌دوستان، بزکشی‌دوستان، سوسیال‌دموکرات، دموکرات لیبرال و غیره‌اند اما همه در برابر قانون برابر و دارای حقوق و وجایب برابراند. در حالیکه انسان تبارگرا همواره بر مشترکاتش با هم‌تبارانش و یا هم‌دینانش تأکید می‌کند، انسان شهروند، انسان بیزار از دوران پیش سیاست، بر این باور است که خودش به مثابه‌ی فرد آزاد عامل و فاعل مختار سیاسی (Autonomes Subjekt) است[6] و هرگز تحقیر خودکرده را، تقلیل از انسان خود مختار و مقدر بر سرنوشت خودبودن و یا دست‌کم در این راستا تلاش‌کردن را ، نمی‌پذیرد. به سخن دیگر انصراف داوطلبانه از فعال مختار بودن، از عامل دگرگونی و مداخله در سیاست‌بودن و صاحب حاکمیت ملی‌بودن، تقلیل و انحلال خود است به موضوع دگرگونی و هم‌خوانی با حرکت هم‌سو با کتله‌هایی که تبار گرا گمان می‌کند به دلیل «خون مشترک» و تبار مشترک با آنها منافع مشترک دارد. گریز خود کرده به موضوع دگرگونی ها، تقلیل انسان به ابجکت (Object) است. «فقط در چنین برداشتی است که واقعیت ایدیولوژیک هر هویت کلیت‌گرا که به کتله‌یی از انسان‌ها بدون در نظر گرفتن فردیت شاملان آنها، هویت جمعی قایل می‌شود، آشکار می‌گردد.»[7]
چنین پناه‌گزینی از توفان دگرگونی‌های اقتصادی، اجتماعی برخاسته از دوران مدرنیته موجب خزیدن به آغوش باورهای ملت یک‌دست و هم‌خون می‌شود. گرایشی که در زادگاه خود، در دوران آلمان نازی، موجب فاجعه‌بارترین جنایت در تاریخ بشری شد. باور به آن «دیگران»ی که برون از این «ما» می‌باشند، ابتذال باور به امکان‌رسیدن انسان به انسانیت‌اش می‌باشد. کارل شمیت (Karl Schmitt) یکی از سرآمدان این نظریه بود که بسیاری از تبار گرایان نوین اروپایی تا کنون به او اقتدا می‌کنند. به باور وی اراده‌ی عمومی از طریق مردم همگون و همرنگ (قوم) و هویت یک‌سویه‌ی آن معنی‌دار می‌شود.[8] باومن (Baumann) در اثر خود «مدرنیته و دو سودایی» (Moderne und Ambivalenz) [9] بر این باور است که تلاش برای یک‌دست‌سازی «دیگران» و هم‌سویه‌سازی هویت‌ها به باور همیشگی در تفکر تبارگرا ارتقأ می‌یابد. دیگران به افراد قانون‌گریز، وحشی، تمدن‌گریز و به دشمن تقلیل می‌یابند. چنین تقلایی به ویژه به دستور کار دولت ملی مدرن ارتقأ داده می‌شود. نژاد پرستی بیولوژیک در پی یک‌دست‌سازی انسان‌ها از طریق باور به هم‌نژادی و هم‌تباری، به سخن دیگر همگونی افراد ملت، است. میشل فوکو (Michel, Foucault) از تبارز عنصر بیولوژیک در سیاست به نام بیوپولیتک یاد می‌کند.[10] چنین سیاستی موجب می‌شود تا نژاد گرایی از نیمه‌ی دوم قرن نزدهم به بعد، یک سیاست فراگیر را برای تعیین و تشخیص رابطه‌ی مردم، خانواده، مسایل ازدواج و مسایل مربوط به آموزش مطرح کند، سیاستی که جامعه را از بالا به پائین سازمان‌دهی می‌کند.[11] چنین گرایشی موجب می‌شود تا دولت جبار (هانا آرنت)، مسایلی مانند مرگ و زندگی و همچنین مسایل مربوط به جنگ را تعیین کند. به باور فوکو، حاصل این باور این است که «اگر می‌خواهی زندگی کنی پس باید بگذاری دیگران بمیرند.»[12]
در بالا به تیوری گذار از «جمعیت» (Gemeinschaft) به «جامعه» (Gesellschaft) اشاره شد. خوشبینی‌های نخستین جانب‌دار راست و چپ مدرنیته و تحولات اجتماعی (Social Change) از جمله روند گذار از جمعیت به جامعه، آن طور که گمان می‌رفت آسان و سهل نبود و نیست و تاریخ نیز تا کنون آن طور که لنینیست‌ها و یا نولیبرال‌های معاصر، فوکو یاما، گمان می‌کنند اجباراً به یک فرجام کمونیستی و یا لیبرالی نمی‌انجامد و شاید هم تاریخ به چیزی نیانجامد و به مثابه‌ی یک فرایند تا جاویدانه دستخوش دگرگونی و آفرینش‌هایی شود که کسی نتواند سیر آن‌را طوری مهندسی کند که به یک ایستگاه فرجامین برسد و در جا بزند. فرایند ملت به سخنی، تلاشی بود برای گذار از «جمعیت»ها به «جامعه»ها و انحلال ساختارها و نظام ارزشی جمعیت‌ها در درون جامعه‌ها در دوران مدرنیته.[13] بی هر شبهه‌یی تحقق ملت و لو اینکه، به سخن بندیک اندرسن(Benedict Anderson)، ملت یک تصور، یک کشف باشد[14] چارچوبی بود برای تحقق برابری جهان‌شمول انسان‌های شهروند، جدا از تعلقات نژادی، جنسیتی، دینی و باورهای سیاسی. برای اینکه بتوان شهروند شد، به سخن ناتان زنایدر ( Natan Sznaider )، باید تعلقات و دلبستگی‌های محلی خود را در «رخت‌کنی آویخت»[15] .
رویکردها
[1] Tazlor, Charles: Ein säkulares Zeitalter, Frankfurt a.M. 2009, S. 14
[2] A. Kalpaka, N. Räthzel [Hrsg]: Die Schwierigkeit nicht rassistisch zu sein, 2. Auflage, Leer: Mundo, 1990; E. Balibar, I. Wallerstein: Rasse Klasse Nation. Ambivalente Identitäten, Hamburg: Argument, 2. Auflage, 1992; Stuart Hall 1989: Rassismus als ideologischer Diskurs. In: Das Argument Nr. 178.
[3] Huber, Wolfgang: Über Grundfragen des Lebens, in: Zeitakademie, Angewandte Ethik.
[4] Habermas, Jürgen: Verfassungspatriotismus, zitiert nach: Wikipedia.org
[5] مقایسه شود: Wikipedia.org/wiki/Verfassungspatriotismus
[6] Liska, Vivian, in: Lebensmodell Diaspora, Charim, Isolde und Auer Borea, Gertraud (Hg.): Lebensmodell Diaspora, Bielefeld 2012, S.,178
[7] Salzborn, Samuel: Ethnizität und ethnische Identität, in: Charim, Isolde und Auer Borea, Gertraud (Hg.): Lebensmodell Diaspora, Bielefeld 2012, S.,12
[8] Zit, nach Neumann 1995, 51
[9] Baumann, Siegfried: Moderne und Ambivalenz, 1996 Frankfurt a.M
[10] Foucault, Michel: Der Wille zum Wissen, 1983 Frankfurt a.M, S. 52
[11] Ders. A.a.O
[12] Ders. Leben machen und sterben lassen: Die Geburt des Rassismus. In: Diskurs, Nr. 1, 1992
[13] Charim, Isolde und Auer Borea, Gertraud (Hg.): Lebensmodell Diaspora, Bielefeld 2012, S. 14
[14] Anderson, Benedict: Die Erfindung der Nation, (Original english: Imagenation of the Nation),
[15] Sznaider, Natan: Diaspora-Nationalismus: Jüdische Erfahrungen und universale Lehren, in: Charim, Isolde und Auer Borea, Gertraud (Hg.): Lebensmodell Diaspora, Bielefeld 2012, S. 188
منبع : گفتمان تساهل و مدارا

۱۳۹۸ تیر ۲۳, یکشنبه

بحث عقلانیت مدرن در مناسبات فکری-فرهنگی ما


یعقوب یسنا
نویسنده و استاد دانشگاه

در معرفتِ هستی‌شناسانه و شناخت‌شناسی‌ای‌که ما به سر می‌بریم؛ این معرفت، اندیشه‌ای ارتجاعی است. اندیشه‌ی ارتجاعی اندیشه‌ای که هنوز دچار بحران هستی‌شناسانه و معرفتی نشده و مورد اندیشه‌ی انتقادی و روشنگرانه قرار نگرفته باشد. تجربه‌های ماقبل تاریخی و اساطیری اساس و ژرف‌ساخت اندیشه‌ی ارتجاعی است یا این‌که دگم‌سازی و جزم‌اندیشی در شیوه‌ی فکریی صورت می‌گیرد، از آن طرز فکری اسطوره‌سازی شده؛ دید انتقادی به آن طرز فکری ممنوع می‌شود.
بنابراین مناسبات و مشکل زنده‌گی و انسان معاصر به معرفت و اندیشه‌های گذشته یا اندیشه‌های جزمی ارجاع داده می‌شود. تلاش صورت می‌گیرد تا راه‌حل برای مناسبات و مشکلات زنده‌گی و انسان کنونی از معرفت متون گذشته و از اندیشه‌ی جزمی خاص استخراج شود یا این‌که مناسبات زنده‌گی و جهان عقب برده شود، طبق معیارهای ارزشی هزار سال پیش تعریف شده، جامعه وادار به زنده‌گی طبق آن معیار و اندیشه‌ی جزمی خاص شود.
نمونه‌های چنین اندیشه در اندیشه‌ی طالبانی و داعشی به‌طور صریح و جدی، اصل زنده‌گی پنداشته شده، رعایت می‌گردد. به‌صورت عموم شیوه‌ی اندیشه و نوع نگاه ما نسبت به مناسبات زنده‌گی و درک و خوانش متون گذشته ارتجاعی است، البته نه به وضاحتی‌که در اندیشه‌ی طالبان و داعش به کردار تبدیل شده است.
پرسش این است، آیا می‌شود مناسبات زنده‌گی، جهان و نیازهای عاطفی و رفتاری انسان امروز را به اندیشه‌های گذشته و جزمی ارجاع داد و بر آن مبنا مناسبات زنده‌گی و جهان امروز را ارزش‌گذاری کرد و حکم درست و نادرست درباره این مناسبات ارایه کرد، بعد قصد کرد تا جلو هر گونه تغییر، توسعه و تحول گرفته شود که زنده‌گی طبق اندیشه‌های نظری و رفتاری گذشته و جزمی هدایت شود؛ یا این‌که سراغ مثنوی مولانا، گلستان سعدی، دیوان حافظ و حتا کتاب شفا و قانون ابن سینا برویم برای این‌که ببینیم درباره‌ی مناسبات زنده‌گی امروز انسان چه گفته‌اند. بکوشیم از این کتاب‌ها نسخه‌ای برای راه‌حل مشکلات و مناسبات پیچیده-پیوسته امروز بشر ارایه کنیم و به این تصور باشیم، سخن حسابی، درست و مهم را گذشته‌گان گفته‌اند اما ما معنای درست سخن گذشته‌گان و معنای پیام و اندیشه‌ی متون گذشته را درست درک نمی‌توانیم اگر بتوانیم معنای سخن گذشته‌گان و معنای پیام متون گذشته را درست درک کنیم می‌توانیم مشکلات زنده‌گی و مناسبات انسان و جهان کنونی را حل کنیم و به مساله‌ی حقیقت پی ببریم و برای همیشه پرونده‌ی اندیشه را ببندیم، زیرا با دست‌یافتن به حقیقتِ مطلق دیگر نیاز به اندیشیدن نیست. طبق اندیشه ارتجاعی، حقیقت توسط گذشته‌گان گفته‌شده و در معرفت متون گذشته وجود دارد اما انسان معاصر توانایی درک آن را ندارد.
برای این‌که بحث دچار کژفهمی نشود تاکید باید کرد نمی‌گوییم که متون گذشته را نباید خواند یا به اندیشه گذشته‌گان نباید پرداخت. طوری‌که بحثِ ارجاعی مناسبات زنده‌گی انسان کنونی به گذشته و ارایه‌ی راه‌حل از اندیشه و معرفت متون گذشته برای مناسبات و مشکلات زند‌ه‌گی فعلی اشتباه است؛ این بحث نیز اشتباه است که پرداختن و توجه به اندیشه و معرفت متون گذشته را مردود و بی اهمیت بدانیم. پرداختن به اندیشه و متون گذشته بهتر است برای ارایه‌ی تاویل و فهم‌پذیر کردن اندیشه و معرفت متون گذشته صورت بگیرد، در ضمن مهم است بدانیم که اندیشه‌ی انسان چگونه شکل گرفته، انسان‌های گذشته نسبت به مفاهیم و رویدادها چگونه فکر می‌کرده و مفاهیم و معرفت هستی‌شناسانه را چگونه شکل داده‌اند، یا مفاهیم و معرفت هستی‌شناسانه چگونه شکل گرفته است.
مهم است بدانیم تربیت در گلستان به چه اساس و تجربه‌های استوار است؛ تجربه‌ی زاهدانه و عاشقانه از عرفان و تصوف در مثنوی مولانا ازهم چه تفاوت دارد و در عرفان عاشقانه چه تصوری از عقلانیت وجود دارد؛ بیان عاطفی و زیبایی‌شناسانه در دیوان حافظ بر چه مناسبات عاطفی استوار است؛ برداشت از عقل و نفس در اندیشه‌‌ی ابن سینا چیست و تا اندیشه‌ی معاصر این برداشت چه تفاوت‌هایی کرده‌است؛ انتقام، عدالت، دلیری، نیکی، جایگاه‌ی اجتماعی زنان و مردان و... در شاهنامه بنابه کدام هنجارها و ارزش‌ها شکل گرفته است؛ و...
اما اگر قرار بر این باشد برویم نظام تربیتی را از گلستان سعدی استخراج کنیم و بگوییم که آموزش و پرورش بر این اساس صورت بگیرد؛ نظام سیاسی را از شاهنامه استخراج کنیم و بگوییم حکومتداری این گونه باید باشد؛ معیار عقلانیت را بحث عقل کل و نفس کل و عقل مستفاد و عقل جزیی و نفس جزیی ابن سینا قرار بدهیم و بگوییم این درست‌ترین بحث است و باید این برداشت از عقل را معیار عقلانیت قرار داد؛ رویکردی از زیبایی‌شناسی و صور خیال را از دیوان حافظ استخراج کنیم و بعد تاکید شود که برای شعر گفتن معیار فقط صور خیالی است که مورد استفاده حافظ بوده است؛ و...
این گونه برخوردها یا برداشت در عرصه‌ی عقلانیت، معرفت، هنر و علوم، ارتجاعی است، ارتباط می‌گیرد به اندیشه ارتجاعی جامعه و افراد؛ که چنین برخوردی نه تنها برای عقلانیت، اندیشه، دانش و زنده‌گی مفید است بلکه برای عقلانیت، اندیشه و زنده‌گی زیانبار و مشکل‌ساز می‌تواند باشد.
پس یک جامعه چگونه می‌تواند عقلانیت انتقادی، مدرن و روشنگرانه را در ساختار معرفت و اندیشه گذشته‌گرا و ارتجاعی‌اش تجربه کند؟ آیا می‌شود از عقلانیت انتقادی، روشنگرانه و مدرن در ساختار فکری جامعه‌ای سخن گفت اما از دچار بحران‌شدن هستی‌شناسانه‌ی اندیشه‌ی ارتجاعی و تحول و توسعه آن به عقلانیت روشنگرانه-انتقادی سخن نگفت؟
نیچه در آغاز کتاب «چنین گفت زرتشت» دو گزین‌گویه دارد «خدا مرده است» و «نهلیسم دروازه‌ی همه‌ی تان را تک تک خواهد کرد». گزین‌گویه‌ی نخست خبری است، گزین‌گویه دوم انشایی، بشارت‌دهند (ترس‌دهنده) و هشداردهنده است. می‌شود گزاره‌ی خبری «خدا مرده است» را این گونه تاویل کرد که ارزش‌ها و هنجارهای کهن به‌ویژه مسیحیت به پایان رسیده و دیگر نمی‌تواند آن هنجارها و ارزش‌ها پاسخ‌گو نیازهای عاطفی، روانی و شناختی در زنده‌گی و مناسبات انسان معاصر باشد.
این‌که آن ارزش‌ها و هنجارها پایان یافته است، انسان چه کار باید بکند؟ زیرا در صورت عدم معنا و معنامندی مناسبات زنده‌گی، مناسبات روانی، عاطفی و عقلی انسان با زنده‌گی و جهان دچار آسیب هستی‌شناسیک و معرفتی می‌شود. بنابراین انسان باید آماده‌ی عبور از معرفت هستی‌شناسانه‌ی قبلی به تجربه‌ی معرفت هستی‌شناسانه‌ی تازه باشد؛ در غیر آن در برزخِ معرفتِ هستی‌شناسانه قرار می‌گیرد و زنده‌گی برایش تهی از معنامندی می‌شود، ممکن دست به خشونت، بنیادگرایی و افراطیت نسبت به خود، نسبت به زنده‌گی و انسان بزند.
در این صورت، چاره چیست که دچار تهی‌گی معرفت هستی‌شناسانه نشویم؟ برای این‌که از این تهی‌گی عبور کنیم، باید معرفت هستی‌شناسانه‌ی جدید به وجود آورد، زیرا زنده‌گی برای انسان در تهی‌گی معرفت هستی‌شناسانه دشوار است. می‌توان از این دو گزین‌گویه نیچه این نتیجه را برداشت و تاویل کرد که نیچه به بحران معرفت هستی‌شناسانه‌ی مسیحیت و اروپایی اشاره می‌کند، در ضمن به انسان پیرو مسیحیت و اروپایی هشدار می‌دهد که برای گذر از این بحران معرفتی و وارد‌شدن به معرفت جدید آماده شوند؛ در غیر آن نهلیسم دروازه‌ی آنها را می‌کوبد و دچار تهی‌گی معرفت هستی‌شناسانه از زنده‌گی می‌شوند.
بنابراین عقلانیت مدرن، انتقادی و روشنگرانه نتیجه پیامد به بحران‌رفتن اندیشه‌ی سده‌های میانه در اروپا است. با دچار بحران‌شدن اندیشه‌ی سده‌های میانه که اندیشه‌ی ارتجاعی و جزم‌گرایانه بود؛ اروپاییان از این بحران عبور کردند و عقلانیت مدرن، انتقادی و روشنگرانه را ایجاد کردند. به‌نوعی خاستگاه‌ی اندیشه‌ی غالب و رویکرد فرهنگ سیاسی، اجتماعی و اقتصادی در جهان، همین عقلانیت مدرن است.
از ویژه‌گی‌های عقلانیت مدرن این است که همه‌چه را می‌تواند مورد انتقاد قرار بدهد و از آن روشنگری ارایه کند؛ بنابراین هیچ موضوع و امری در عقلانیت مدرن و انتقادی مقدس نیست و از دایره‌ی انتقاد نمی‌تواند بیرون باشد. در عقلانیت مدرن و انتقادی امر مقدس خاستگاه‌ی میتافزیکی ندارد بلکه خاستگاه‌ی بشری دارد؛ به روان‌شناختی بشر ارتباط می‌گیرد که برخوردار از جنبه‌های ناخودآگاهانه‌ی توتم و تابو است. عقلانیت مدرن می‌تواند خاستگاه‌ی روان‌شناختی و جنبه‌های تابو و توتمیک امر مقدس را توضیح بدهد و از امر مقدس روشنگری ارایه کند.
اما اندیشه‌هایی‌که در عصر رنسانس و روشنگری دچار بحران نشدند، همچنان با ساختار جزم‌گرایانه و ارتجاعی قرون وسطایی ماندند؛ این اندیشه‌های ارتجاعی نمی‌توانند با عقلانیت مدرن، انتقادی و روشنگرانه روبه‌رو شوند، زیرا عقلانیت مدرن و انتقادی برای چنین اندیشه‌های شکننده تمام می‌شود، زیرا عقلانیت روشنگرانه، ابعاد خرافی، مزخرف، اساطیری و ارتجاعی چنین اندیشه‌هایی را مورد انتقاد قرار می‌دهد و آشکار می‌کند.
اما اندیشه‌های ارتجاعی در روایت‌های غیرعقلی خود را حفظ و قابل روایت کرده‌اند؛ از هرگونه برخورد عقلانیت انتقادی سرباز می‌زنند و عقلانیت انتقادی را برچسب دهری، سکولاری، ماتریالیستی می‌زنند و از ابزارهای شرعی، اخلاقی، مذهبی و دینی علیه‌ی عقلانیت روشنگرانه استفاده می‌کنند. در ضمنِ چنین برچسب‌ها، از حذف، سانسور و خشونت نیز بهره می‌برند. در یادداشت «گرایشِ غیرعقلانی، جذبه و جنون‌ در جامعه‌ی ما» به این به موارد بیشتر پرداخته شده‌است.
اندیشه‌های ارتجاعی، برای اغوای مخاطبانش از گرایش‌های عرفانی، غیر عقلی و جذبه و جنون بهره‌برداری می‌کند که درکل این گرایش‌ها با آن‌که عقل‌ستیزند اما ظاهر عقل‌ستیز ندارند بلکه ظاهرا عقل‌گریزند و بحث عقلانیت انتقادی را دور می‌زنند. اگر بحث عقلانیت انتقادی را با عقل‌گریزی دور نزنند با برخورد به عقلانیت مدرن و انتقادی دچار بحران و تهی‌شده‌گی معنایی می‌شوند؛ از این نگاه عقل‌گریزی با بیان جذبه و جنون که به اغوای مخاطب و به ساده‌انگاری مخاطب می‌انجامد از استراتیژی‌هایی اندیشه‌های ارتجاعی و معرفت جاهلانه است.
معرفتی‌که ما در آن به سر می‌بریم، اندیشه‌ی ارتجاعی است که برخوردار از ژرف‌ساخت هستی‌شناسی اساطیری و ماقبل تاریخی است. نقدپذیر نیست، هیچ‌گونه خرد انتقادی و بحث روشنگرانه را نسبت به خود نمی‌پذیرد. اصولا نمی‌توان این اندیشه‌ی ارتجاعی را مورد بحث قرار داد. از نظر هستی‌شناسی معرفتِ روشنگرانه، معرفت ما دچار بحران نشده، همچنان در ساختار پیشارنسانسی و پیشاعقلانی و پیشاروشنگری مانده که دگم و جزم‌گرایانه است.
بحث علم، تدریس و تحقیق باید سکولار باشد، اگر کاملا سکولار هم نباشد، حداقل باید بین سوژه و ابژه تفاوت وجود داشته‌باشد؛ به این معنا که ابژه باید جدا از عواطف، احساسات و عقاید مذهبی ما باشد، با نگاهی نسبتا از بیرون، ابژه را مورد بررسی و بحث قرار بدهیم، اما ما بین ابژه و عواطف، احساسات و عقاید مذهبی خویش به عنوان سوژه چنان اختلاط برقرار می‌کنیم که یا ابژه را درونی می‌سازیم و ابژه را بنابه احساسات و عواطف مذهبی خویش خم می‌کنیم، بعد از ابژه توصیف و تعریف ارایه می‌کنیم یا بنابه برخورد عواطف و احساسات مذهبی و اندیشه ارتجاعی خویش، ابژه را نفی می‌کنیم و برچسب تکفیری و بدعت و... به ابژه وارد می‌کنیم.
چند سال پیش یکی از استادان دانشکده‌ی هنرهای زیبای دانشگاه کابل برای رتبه علمی‌اش کتابی نوشته بوده بنام «هنرهای تجسمی». در وزارت تحصیلات، کمیسیون یا افرادی که تحقیق‌ها را از نظر مذهبی بررسی می‌کنند و می‌بینند که نگاه‌ی پژوهشگر نسبت به موضوع سکولار نباشد؛ بعد اثر مورد تایید قرار می‌گیرد. اثر این استاد فقط از روی نام آن مورد پذیرش قرار نمی‌گیرد و گفته‌می‌شود که در دین تصویر، رسم، نقاشی و مجسمه‌سازی ممنوع است؛ بنابراین این تحقیق، مورد پذیرش نیست.
استادان موقعِ تدریس در دانشگاه‌ها و افرادی بنام محقق و پژوهشگر در نهادهایی گویا تحقیقی همه‌چه را ربط می‌دهند به دین و مذهب. بعد موضوع و مسایل را تقابلی بنام حلال و حرام دسته‌بندی می‌کنند. هرچه‌که حرام است یا به آن پرداخته نشود یا این‌که طوری به آن پرداخته‌شود که مورد نفرین قرار بگیرد. این گونه برخورد با تدریس، با تحقیق و با علوم، به‌نوعی کنار رفتن از زیر بار و مسولیت جزیی‌نگر و بی‌طرفانه‌ی علم نسبت به موضوع مورد بحث و نسبت به توضیح و تفسیر مناسبات انسان با زنده‌گی و جهان است.
اندیشه‌ی قرون وسطایی و ارتجاعی ما دچار بحران نشده که این بحران موجب گسست معرفتی ما از اندیشه‌ی ارتجاعی به اندیشه و عقلانیت مدرن شده باشد. بعد از دچار بحران‌شدن تفکر قرون وسطایی در یک جامعه، آن جامعه نیاز عقلانی روشنگرانه در مناسباتش با جهان، زنده‌گی و انسان پیدا می‌کند و مناسبات عقلانی و روشنگرانه با مفاهیم و جهان برقرار می‌کند. اما هنوز ما به این تصور استیم که اندیشه و حقیقت مطلق در گذشته روی داده و در گذشته مانده است؛ هرچه زمان می‌گذرد ما از آن اندیشه و حقیقت مطلق دور می‌شویم؛ بنابراین باید معنای آن حقیقت را دریابیم و همه‌چه را رجعت بدهیم به گذشته و طبق معیار همان حقیقت، ارزش‌گذاری کنیم.
این اندیشه‌ی ارتجاعی و این رجعت‌دادن، مساله و مشکل برای انسان و زنده‌گی می‌شود؛ زیرا در اندیشه‌ی ارتجاعی، اندیشیدن و... برای آسایشِ زنده‌گی و انسان نیست بلکه انسان و زنده‌گی باید در خدمت و گروگان اندیشه‌ای خاص باشد و همیشه با ارجاع انسان و زنده‌گی به آن اندیشه که ایده‌ی حقیقتِ مطلق را در خود دارد، درستی زنده‌گی و اهمیت انسان سنجیده شود. این شیوه فکر را به تعبیر ساده این گونه می‌توان بیان کرد: کفش برای پا نیست بلکه پا برای کفش است؛ یک نمونه‌کفش ازلی و حقیقی وجود دارد که آن کفش قابل تغییر نیست؛ بنابراین پا را به اندازه آن کفش باید کرد!.
جزم‌اندیشی می‌تواند در اندیشه‌ی دینی و حتا در اندیشه‌ی سکولار رخ بدهد؛ به این معنا هر اندیشه‌ای که محدودیتی خاص برای اندیشیدن و توضیح و تفسیر مناسبات انسان با زنده‌گی و جهان وضع کند، آن اندیشه ارتجاعی و جزم‌گرا است.
اندیشه‌‌ی دینی‌ای که غیر از اندیشه‌ی خویش دیگر اندیشه‌ها را به رسمیت نشناسد و همه مناسبات، مفاهیم و شناخت را به محدوده‌ی اندیشه‌ی خود تقلیل و ارجاع بدهد، این اندیشه‌ی دینی ارتجاعی و دخالت‌گر است. همین‌طور اندیشه‌های که از نظر ژرف‌ساخت و پیرنگ فکری، میتافزیکی نیست بلکه سکولار است اما دیگر اندیشه‌ها را نمی‌پذیرد، این اندیشه نیز ارتجاعی و جزم‌گرا است.
اندیشه‌ی سیاسی در کوریای شمالی ماتریالیستی و سکولار است اما جزم‌گرا است زیرا زنده‌گی، مفاهیم و همه مناسبات را تقلیل و ارجاع می‌دهد به گونه‌‌ی خاصی از تفکر مارکسیستی که خود رهبر کره‌ی شمالی طبق منفعت خانواده‌گی‌اش آن را طراحی کرده‌است؛ بنابراین طراحی فکری حتا شهروندان کره‌ی شمالی نمی‌توانند خواب و رویا ببینند. در دستگاه‌ی فکری-سیاسی داعش و طالبان فکر کردن به غیر آن‌چه‌که از نظر آنها شرعیت و دین گفته است، گناه و اشتباه است.
اندیشه‌‌هایی استند که از اساس، قرون وسطایی‌اند، بحران و گذر به عقلانیت مدرن را تجربه نکرده‌اند؛ اندیشه‌های نیز استند که به‌نوعی از نظر ساختار میتافزیکی دچار بحران شده و به اندیشه و عقلانیت مدرن گذر کرده‌اند اما دچار جزم‌گرایی و ارتجاع فکری شده‌اند.
بنابراین در صورتی‌که اندیشه و عقل به‌طور متداوم و مرتب مورد انتقاد، نقد و روشنگری قرار نگیرد، در هر موقع، هر کجا و هر زمان می‌تواند دچار اقتدار، جزم‌گرایی و ارتجاع شود؛ بنابراین فقط نقد و دیدگاه‌ی انتقادی و روشنگرانه‌ی متدوام نسبت به دستگاه‌های عقلی و اندیشه است که می‌تواند دستگاه‌ی عقلی را متحول و پویا، وَ اندیشه را از اسطوره شدن و دگم شدن برهاند، در ضمن موجب توسعه‌ی بردباری و مدارا در اندیشه و دانایی شود.
توسعه‌ی بردباری و مدارا در اندیشه به دانایی وسیع‌تر در مناسباتِ انسان با زنده‌گی و جهان می‌انجامد. دانایی وسیع‌تر از جهان به هر انسان ممکن‌ترین فضیلتی است‌که یک انسان در زنده‌گی کوتاه‌ی خویش در جهان به آن فضیلت دست می‌یابد. دانایی شادی یا افتخار درپی ندارد. دانایی نتیجه‌ی رنج انسان است؛ رنجی‌که انسان برای اندیشیدن، برای خطا و آزمون کشیده‌است. این اندیشیدن و خطا و آزمون موجب شده تا به وسعتِ فکرِ انسان بینجامد که انسان نسبتا از غرور، تعصب و نادانی دور شود؛ کثرت‌گرایی، بردباری و مدارا را تجربه کند. بتواند از خود بپرسد که چرا فقط اعتقاد من درست و قابل احترام باشد؟!